نام: صدیقه
نام خانوادگی:رودباری
نام پدر:رحیم
شماره شناسنامه:۴۱۸۱
محل تولد: تهران
تاریخ تولد:۱۳۴۰/۱۲/۱۴
تاریخ شهادت:۵۹/۰۵/۲۸
محل شهادت: تهران
درچهاردهم اسفند ۱۳۴۰ درتهران به دنیا آمد و درخانواده ای مذهب تربیت و رشد یافت. از سنین نوجوانی با تشویق برادرش در کتابخانه مسجد امام حسن عسگری(ع) نارمک شروع به فعالیت کرد. دوران تحصیل نیز دانش آموزی کوشا و موفقی بود؛ اما روح ناآرامش همواره در پی چیزی و رأی خواستها وآرزوهای یک دختر معمولی بود.همزمان با آغاز انقلاب اسلامی، صدیقه نیز به خیل خروشان انقلابیون پیوست و به انجام فعالیتهایی در دبیرستان پرداخت و تمام سخنان امام را به صورت نوار و اعلامیه تکثیر و پخش می کرد.به خصوص،جمعه خونین۱۷ شهریور نقطه عطفی در زندگی او بود.او آن زمان دوشادوش سایر خواهرانش در ابتدای صف، جلوی گلوله دژخیمان ایستاد و تا شامگاه همان روز به مداوا و جمع آوری زخمیان پرداخت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی،اقدام به تأسیس انجمن در دبیرستان خود نمود و فعالیتهایش منسجم ترشد.سپس به کردستان اعزام شد وآنجا را مرکز فعالیتهای گوناگون قرار داد.از قبیل تشکیل کلاس قرآن،زندانبانی زنان ضدانقلاب و فعالیت در مرکز مخابرات سنندج.
شهید صدیقه رودباری ساده می زیست.در عوض، با استفاده از حقوقش به خانواده های مستحق کمک می کرد.برادرشهید، محمودخادمی، فرمانده سپاه پاسداران بانه می گفت«آن قدر این خواهر فعال بود،که جای خالیش را شاید چندین نفرنتوانند پر کنند.» مردم بانه خصوصاً بزرگان این شهر مراسم تشییع بسیار چشمگیری برای شهید داشتند و مجلس ختم و ترحیم برای یاد بود آن شهید برگزار نمودند.
او هر شب پس از اقامه نماز شب،ساعتها با خدا راز و نیاز می کرد.دست نوشته هایی که از او باقی مانده،حکایت از آن دارد که اوآگاهانه در این راه گام برداشته است.درآخرین تماس تلفنی با خانواده،اظهارکرده بود که هیچگاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است.او با توجه به شرایط بسیارسخت کردستان درآن زمان دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کرد.
درتاریخ ۲۸/مرداد/۱۳۵۹ پس از تعلیم سلاح به عده ای ازخواهران،متأسفانه با گلوله یکی ازآنها،که سلاحش را به سوی او نشانه گرفته بود، در سن ۱۹سالگی به شهادت رسید و بسیاری را در سوگ رفتنش عزادارساخت.مردم بانه او را خواهرسیاهپوش و زینب زمانه می خواندند.شهید در یکی از نوشته هایش که در تاریخ ۵/۳/۱۳۵۹ نگاشته شده است می نویسد:
امشب در دلم غوغایی بپاست.غوغایی دل کندن و رفتن،رفتن و از خانه گسستن و از خانه و لذت این جمع بریدن می روم و خاطرات کودکی وخنده ها و گریه ها را در تو می گذارم.چرا که فرا را هم نباشد.می روم به خطه عاشورای ایران می پیوندم.
خرداد سال ۵۹، از طرف جهاد سازندگی برای انجام فعالیتهای جهادی به شهر بانه کردستان اعزام شد. در بانه هر کاری که از دستش بر میآمد انجام میداد. در روستاهایی که پاکسازی میشدند، کلاسهای عقیدتی و قرآن برگزار میکرد. با توجه به شرایط بسیار سخت آن روزهای کردستان، دوشادوش پاسداران بانه فعالیت میکرد در حالی که هیچگاه اظهار خستگی نکرد.
در سپاه بانه مسئول آموزش اسلحه به خانمها بود. علاوه بر آن مخابرات سنندج نیز محل فعالیت او به شمار میآمد. آنقدر فعال بود که یکی دوبار منافقان برایش پیغام فرستادند که اگر دستمان به تو بیفتد، پوستت را از کاه پر میکنیم…
در روزهای حضورش در سپاه بانه، فرمانده اطلاعات سپاه بانه، شهید «محمود خادمی» کم کم به او علاقهمند شد. محمود که قبل از آن در جواب به دوستانش که پرسیده بودند که “چرا ازدواج نمیکنی؟” گفته بود: “هنوز همسری را که میخواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکردهام. من کسی را میخواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیبها، حتی در جنگ با دشمن همرزم من باشد و مرا در راه خدا یاری دهد.” ولی محمود بعد از آشنایی با صدیقه رودباری تصمیم خود را گرفت و همسر آینده خود را انتخاب کرد.
۲۸ مرداد سال ۵۹، روزی بود که صدیقه و دوستانش خسته از مداوای مجروحان و در حالی که پابهپای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته و استراحت میکردند. در همین هنگام دختری وارد جمع سه نفرهشان شد. صدیقه او را میشناخت.گاهی او را در کتابخانه دیده بود. دخترک منافق به بهانهای اسلحه صدیقه را برداشت و مستقیما گلولهای به سینهاش شلیک کرد. پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند. پیکر نیمهجان صدیقه را به بیمارستان رسانند. او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید. همانطور که در آخرین تماس تلفنیاش با خانواده اظهار داشت که “هیچگاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است.”
پس از چند ساعت که از آن اتفاق دلخراش میگذشت، محمود با چهرهای غمگین و برافروخته به جمع سپاهیان برگشت و با حالت خاصی خبر شهادت او را اعلام کرد و در آن جمع اظهار داشت: بچهها من هم دیگه عمری نخواهم داشت. شاید خواست خدا بود که عقد ما در دنیای دیگری بسته شود.
حدود ۲ ماه بعد، در ۱۴ مهر سال ۵۹، محمود خادمی فرمانده اطلاعات سپاه بانه در حالی که داوطلب شده بود که دوست بیمارشان را به بیمارستان برساند، ماشینش توسط گروهکهای تروریست ضد انقلاب مورد حمله قرار گرفت. او تا آخرین گلوله خود مقاومت کرد. افراد مهاجم، غافل از اینکه او راننده ماشین نیست، بلکه محمود خادمی، فرمانده اطلاعات سپاه بانه است، پس از به شهادت رساندن وی برای خاموش کردن آتش خشم و کینه خود، قسمتی از صورت او را نیز با شلیک گلولههای تخم مرغی از بین بردند و به این ترتیب بود که محمود خادمی نیز پس از دو ماه جدایی از صدیقه به او پیوست تا همانطور که خود گفته بود “عقدشان در دنیایی دیگر و در آسمانها بسته شود.”
عارفی کوکه کند فهم زبان سوسن
تابپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد
برکش ای مرغ سحرنغمه داودی باز
که سلیمان گل از باد هوا باز آمد
اما من از دوست خوبم و خواهر مهربونم می خواهم که به وصیت من عمل کند بره و خدا را بشناسه و ببینه که چیه که قدرت به ماه میده چیه که ما را ازخانه بریده از لذت دنیوی بریده و ما را به اجر آخرت پیوند ابدی داده.
دوست خوبم برای من اشک نریز و بدان لحظه ای آرام می خوابم که جای خالی خودم را به وسیله ی تو پر ببینم و بانگ”اشهدان لا اله الا الله “و”اشهد ان محمد رسول الله ” را بشنوم.
«قرآن منو از مادرم می گیری و همیشه با خودت نگهدار»
قربانت صدیقه
۲۵/۴/۵۹
وصیت نامه
نامه یا وصیت نامه ی صدیقه به یکی از دوستانش که او را به اسلام و خدا می خواند. ببینید چگونه خالصانه دوست قدیمی اش را به اسلام می خواند و چگونه صادقانه برایش از خدا می گوید،توصیه می کند قرآنش را از مادرش بگیرد و به او وصیت می کند که درباره ی عمل او فکر کند و بعد تاکید اینکه جای خالی او را پرکند.
سلام خواهر خوبم …..الان در سقز هستم و احتمال هر برنامه ای در اینجا هست.صد درصد وقتی این ورقه می رسه دستت، دیگه من نیستم و یا به عبارتی دیگر و بنا به عقیده ی خودم،روحم ازجسم ناچیزم اوج می گیرد و به خدا می رسه.
اماچرا گفتم خدا؟
چون که می خواهم بدونی خدا وجود دارد، نه وجودی که من و تو داریم،نه بلکه خیلی عظیمتر و بزرگتر از آن چیزی که می دونیم و هستیم.
بارها می خواستم موضوع خدا را به میان بکشم اما دیدم هر بار سدی فرا را همان هست،در ثانی توآن قدرپاک و بزرگ و عزیز برای من بودی که باور این مسئله که تو خدا را نفی میکنی، برایم غیرقابل فهم و حتی غیرقابل قبول بود.
پس باید چیزی باشه که تو بگویی نیست،که آن هم می شود انکار، مثل اینکه من درختی را در اطاق می بینم، بعد می گویم این درخت نیست.
خوب این مسئله خودبخود انکارحقیقت است. درثانی من به تو می گویم که پرستش خدایا کلا پرستش درذات و فطرت هر انسانی است،چرا که وقتی خدا را برداشتیم جایش علم را گذاشتیم و حتی هگل در گفته های مشهور خود به خوبی این مسئله را روشن می کند و تاریخ را به جای خدا گذارده است….
دوست خوبم، می بخشی که اینقدر پرچونگی کردم، باورکن آرزو داشتم با هم بودیم تا مسائل اینجا را به چشم می دیدی و خیانت هایی که شده و به نظرت خدمت آمده است را از جلومی دیدی. چون می دانم آنقدرصداقت داری که از دیدی بازتر و به دور از چارچوب زندانی سازمانت،دیدگاهت را تشریح کنی.
خوب،شاید وقت خداحافظی رسیده،آره باید از دوستی ها برید دلبستگی ها را دور ریخت.
اما مثل پرنده ای که می میرد پروازش را به خاطر داشته باشیم و به یادش باشیم چرا که شاید حتی لحظه ای به پرواز دور از قفس او نظاره بودیم.